يكي بود...يكي نبود... يه روزي رزناز خانوم از بازي و شيطنت خسته شده بود و خوابش ميومد. كم كم و كم خواب ناز اومد و نشست توي چشماي زيباش و با لالايي ماماني كه ميخوند لاي لاي آهو گوز بالام، لاي لاي شيرين سوز بالام، گؤزلليكده دنيادا تكدير منيم اؤز بالام . خوابش برد. وقتي رزناز كوچولو در نياي عجيب خواب قدم گذاشت تا بخودش بياد ديد كه وارد يه دنياي رنگارنگ شده. دنيايي كه خورشيدش مي خنديد. و اسب با كره اسبش، اردك با جوجه هاش و كفش دوزك با خواهرا برادراش همه با هم كنار يك رود آبي زيبا زندگي مي كردند و از زندگي با هم شاد بودند. آقا فيله و بع بعي هم اونجا بودند و همه از ديدن رزناز كوچولو خوشحال و شاد. اولش رزناز از ب...