رزناز در سرزمین عجایب
يكي بود...يكي نبود...
يه روزي رزناز خانوم از بازي و شيطنت خسته شده بود و خوابش ميومد.
كم كم و كم خواب ناز اومد و نشست توي چشماي زيباش و با لالايي ماماني كه ميخوند
لاي لاي آهو گوز بالام، لاي لاي شيرين سوز بالام، گؤزلليكده دنيادا تكدير منيم اؤز بالام.
خوابش برد.
وقتي رزناز كوچولو در نياي عجيب خواب قدم گذاشت تا بخودش بياد ديد كه وارد يه دنياي رنگارنگ شده. دنيايي كه خورشيدش مي خنديد. و اسب با كره اسبش، اردك با جوجه هاش و كفش دوزك با خواهرا برادراش همه با هم كنار يك رود آبي زيبا زندگي مي كردند و از زندگي با هم شاد بودند.
آقا فيله و بع بعي هم اونجا بودند و همه از ديدن رزناز كوچولو خوشحال و شاد.
اولش رزناز از بع بعي مي ترسيد و فكرمي كرد نكنه بهش آسيبي برسونه؟؟؟
ولي بعدش اونها با هم دوست شدند.
و رزناز هم كه اول از اينكه داره با حيوونا حرف مي زنه تعجب كرده بود.
لبخند زيبايي زد
و يهو گرسنش شد و مجبور شد كه بيدار بشه و شير بخوره.
قصه ي ما به سر رسيد، كلاغه به خونش نرسيد.