رزنازرزناز، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

رزناز، زيباترين گل دنيا

رزناز در دانشگاه!

1390/5/15 15:14
نویسنده : رزنازين آناسي
921 بازدید
اشتراک گذاری

رز خوشگلم، مي خوام خاطره ديروز يعني 9 مرداد 90 رو برات بگم. روزي كه تو عزيز دلم براي اولين بار وارد دانشگاه شدي! عزيزم اميدوارم رزوي رو ببينم كه با سربلندي وارد يك دانشگاه عالي ميشي.

ديروز ماماني قرار بد به خاطر كارهاي دفاع از پايان نامه بره دانشگاه تبريز و از اونجا كه نميشد ني ني كوچولو رو تنها گذاشت، تصميم بر آن شد كه رزناز هم راهي اين سفر بشه. هرچند كه اين دومين باري بود كه عزيز دلم داشت مي رفت تبريز اما اين روز بيشتر خوش گذشت....

و اين خاطره ادامه دارد....

خوب عزيزم و اما ادامه ي داستان :( از همه ي مهمون هاي رزناز عذر مي خوام كه نتونستم ادامه ي داستان سفررزناز به تبريز رو زود بنويسم. منتظر بودم كارهام تموم بشن و سر وقت بشينم و بنويسم. اما انگار اين كارهاي من تمومي ندارند. برا همين تصميم گرفتم كه اول براي رز كوچكم بنويسم و بعد به كارهام برسم.)

رزنازم، داشتم مي گفتم كه مجبور شديم اون روز با هم راه بيافتيم و بريم تبريز. تو هم كه مثل هميشه دختر نازي بودي و اصلاً اذيتمون نكردي. توي ماشين كه همش يا خواب بودي و يا  بازي مي كردي و با دقت بيرون رو تماشا ميكردي. آخه عين خودم از تماشاي مناظر بيرون خيلي لذت مي بري .

حدود  ساعت يازده رسيديم دانشگاه و با اجازه از درباني با ماشين رفتيم داخل و مستقيم به سوي دانشكده ي ستاره شناسي ، كنار رصد خونه ي داشگاه تبريز كه  با نظارت دكتر عجب شيرزاده ساخته شده.

من كه با عجله رفتم داخل دانشكده و شما بيرون مونديد. قرار بود بابا هم بره دانشكده ي تربيت بدني تا از استاد و دوستش ديداري تازه كنه.  بعد از اينكه كار من تموم شد. به بابايي زنگ زدم كه بياد بالا دنبال من ولي وقتي اومدم بيرون ديدم كه شما اونجا منتظر من هستيد و من كه در اين مدت 2 ساعته حسابي دلم برات تنگ شده بود. يه عالمه بغلت كردم و تو بغلم حسابي فشارت دادم و بوست كردم. واي كه چقدر مي چسبه اينجوري مي كنم. البته خوشگلم من رو ببخش اگه اينجوري اذيت ميشي، ولي هيچ جور ديگه اي دلم خنك نميشه.

بابايي گفت كه دوستش سفارش كرده براي استراحت و نهار بريم باغ تحقيقات گياه شناسي دانشگاه. و برا همين هم ما رفتيم اونجا البته چون راه رو نميشناختيم و در ضمن هركسي نميتونه به اون باغ كه در كوي استادان دانشگاه قرار داره وارد بشه، دوست بابايي ما رو تا اونجا همراهي كردند.

جاي خيلي باحالي بود. بيرون باغ دو تا تاب وجود داشتند كه حسابي قند رو تو دل من آب كردند. آخه من عاشق تاب بازي هستم و آخرين باري كه تاب بازي كرده بودم موقعي بود كه دانشجو بودم و با هم اتاقي ها مي رفتيم پارك اركيده كه كنار خوابگاهمون بود. يادش بخير اون روزها!

به هر حال ما اسباب كشي كرديم داخل پارك و يه جايي بساط پهن كرديم و نشستيم.

اولين چيزي كه تو اين پارك نظر من رو به خودش جلب كرد غازهايي بودند كه اونجا پشت نرده هاي چوبي سر و صدا مي كردند. و چمن مي خوردند. و بعد يك تابلوي سنگي كه روش نوشته بود گل رز در گذر زمان!

,

چون اون قسمت از باغ جايي بود كه تازه تاسيس شده بود براي پرورش انواع رز  كه در دنيا وجود داره. و رو تابلو درباره چندتا از انواع اين رزها توضيحي نوشته شده بود.

مي خواستم به مسئول باغ بگم كه تازه خبر ندارند كه يكي از زيباترين انواع گل رز الان تو بغل من هست! رزي كه خيلي هم نازه!

چون هوا خيلي گرم بود و من مي ترسيدم كه تو گرما زده بشي نتونستم زياد تو باغ بگردم و رفتيم و تو آلاچيقي كه بساطمون رو پهن كرده بوديم نشستم. اونجا باغبون هاي باغ داشتند چند تا از درختاي خشكيده ي باغ رو با اره برقي قطع مي كردند كه صداي وحشتناكي ايجاد مي كرد. شما هم كه از اين صدا خيلي ترسييده بودي بغض كرده بودي و يك قيافه ي بامزه اي به خودت گرفته بودي كه هر آن نزديك بود كه بزني زير گريه و لي من بغلت كردم و چسبوندم رو سينه ام كه زياد نترسي. الهي من قربونت بشم ناز ناز من.

به هر حال مدتي اونجا بوديم و ناهار خورديم و استراحت كرديم. و وقتي تو خواب وبودي من و خاله اكرم كه همراهمون بود يواشكي رفتيم و دلي از عزا در آورديم و حسابي تاب بازي كرديم.

و بعد از اون هم راهي شديم كه بيايم خونه. شما هم كه ناردونه ي مني . مثل هميشه لبخند خوشگلي به لب داشتي و بيرون رو تماشا ميكردي .

وسط راه هم جلوي دانشگاه تربيت معلم آذربايجان براي استراحت و تجيد قوا نگه داشتيم. و اون جا من چندتا عكس خوشگل از گلم گرفتم.

رزناز من هم كه تمام اون روز رو به بازي و تماشا سپري كرده بود  و خيلي كم لالايي كرده بود، حسابي خسته شد و تمام روز بعد رو خواب بود.

                                                                

رزناز گلم، تو اميد زندگي من هستي. تمام زندگي من . شادي لحظه هاي من.

خيلي خيلي خيلي دوستت دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

یگانه
11 مرداد 90 21:29
وای قربونش برم.
از دوران نوزادی در بستر علم و دانش بزرگ میشه!


از دوران نوزادي كه چه عرض كنم.دخترم از دوران جنيني يا سر كلاس فيزيك بوده يا پشت كامپيوتر داشته پايان نامه كار مي كرده!!!!!!!!طفلك دلم براش ميسوزه.
یگانه
13 مرداد 90 18:34
ای جااااااااااااااااان! قربونش برم عزیــــــــــــــــــــــــزم
صونا
16 مرداد 90 10:44
دست مامان گلت نه درده که تو رو برده ددر اونم چه ددری (دانشگاه) انشاالله يه روز بشه که رزی خانوم هم نی نی خودشه ببره دانشگاه وای رزنازه مامانی
صونا
16 مرداد 90 10:49
زهره جان اون روز خونه فريده اينا جاتون خيلی خالی بود. نيومدی فريده کرير طاها رو برا رزی آماده کرده بود وقتی ديد نيستی جا خورد و ناراحت شد خلاصه خيلی خوش گذشت جات خيلی خالی بود اينم بگم که بيشتر بابت نديدن رزناز ناراحت شديم

آره عزيزم خيلي دلم سوخت كه نتونستم بيام.هر وقت سرم خلوت شد برنامه هاي خوبي دارم براي ديدار.
زهرا
4 بهمن 90 14:07
وای خدا!!!!! این نخود چی می گه!!!!! خیلی نانازه، خدا حفظش کنه